احساس آدمی رو دارم که دنیا آوار شده روی سرش. دست چپم به شدت درد میکنه. و این یعنی اتفاقای بد. همیشه دوست داشتم بی مقدمه حرف بزنم. بی مقدمه برم سر اصل مطلب. همیشه از مقدمه نوشتن بدم میاد. سلام خاله بتول فوت کرده بیا مشهد. مطمئنم میدونست این خبر چی به روز من میاره. اما این حق رو برام قائل بود که بدونم. حتی اگر خبر بدی باشه حتی اگر اتفاقای بد بیفته. این حق من بود که همون لحظه اون حقیقت رو بدونم. عجیب دست چپم درد میکنه.

من 4 ساله که پدر ندارم 4 ساله که روز پدرم ندارم وقتی بود نفهمیدم معنیش چیه وقت من. با بابام بیشتر موقع خودن قهوه مشترک بود بابام دیگه نیست من اما تو نداشتنش فهمیذم. چی ندارم برای نوشتن ازش خیلی چیزا کمه وخیلی حرفا زیاده بابای هرکسی بابای خودشه. توصیف خودشه دل خودشه اولین مرد خودشه و تو که منو تنها گذاشتیو رفتی میون این همه. تنهایی تو که کلی حسرت تو دلم گذاشتی تو که اولینو آخرین مرد زندگیم بودی یه روز منم میام. اون جایی که تو هستی این خط اینم نشون این همه حق من نبود.